داستان کوتاه درخواست از خدا

داستان کوتاه و جدید,داستان کوتاه,داستان جدید,داستان,داستان جدید,داستان های جدید,داستان های کوتاه

http://up.rozfun.ir/up/forumi/pic/story/god-call.jpg

داستان کوتاه درخواست از خدا

به سقف اتاقش نگاه کرد و آهی کشید. بعد گفت:

- خدایا، یه خورده پول واسه م بنداز پائین!

صدای مادرش از ته راهرو بلند شد:

- این جورابهای کثیف مال کیه این گوشه قلمبه افتاده؟!... پسر گلم، مگه صد دفعه نگفتم جورابهاتو خودت بشور. بوی گندش خفه م کرد!...

به این گیرهای مامان عادت داشت، چون خودش به بی عاری و تنبلی عادت داشت. صبح فردای اون روز طبق معمول دیر سر کلاس استاد حاضر شد و باز توجیه های الکی!...بعداز ظهر هم تا از دانشگاه رسید خونه، کیفشو انداخت روی مبل و فوری رفت پشت سیستم و اینترنت! بعد از لحظه ای باز سقف اتاقشو نگاه کرد و با صدای بلندی که توی خونه پیچید، گفت:

- آهای خدا! هوای مارو نداری ها! من پول شهریه کم دارم، اما تو عین خیالت نیست!

مادرش از اتاق پذیرایی صداشو شنید. اومد نزدیکتر و گفت:

- سلام عرض کردیم آقای مهندس!... لطف کن تشریف ببر بیرون، از علی آقا جنس خریدم اونارو بگیر بیار. سنگینن، کار من نیست...

پسر تنبل فریاد زد:

- وای مامان. مگه نمی بینی درس دارم! چرا مزاحم میشی؟!!...

مادر چادرشو به سر کرد و همین که خواست بزنه بیرون، به پسر گفت:

- باشه! باشه! نمیخواد!...خودم میرم جنس هارو میگیرم. به درسات برس!

بعد از رفتن مادر، پسر باز سرشو بالا گرفت و به سقف نگاه کرد. اما همین که خواست حرفی با خدای خودش بزنه، یهو یه من گچ نم کشیده از سقف جدا شد و ریخت روی سرش...

دست نوشته: حسن ایمانی




مطالب جدید